ملودی جون و ملیناجونملودی جون و ملیناجون، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره
یکی شدن منو بابایییکی شدن منو بابایی، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

پرنسس های مامان و بابا

اولین گردش پرنسسا

چند روز بود وارد 2 ماهگی شده بودید که اولین گردشو با کالسکه واسه اولین بار با پدر جون   شما رو بردیم پارک نزدیک خونه که افتاب بگیرید خیلی حس خوبی داشتم دلم میخواست همه منو ببینن که با دخملام اومدم بیرون ولی صبح بود و خلوت آخه یکمم هوا سرد شده بود و یکم باد بود خیلی  خوش گذشت چون اولین بارم بود با کالسکه میبردمتون بیرون چند بار با جدولای تو پارک تصادف کردم خخخخخخ اینجا دم در خونه آماده واسه رفتن بودید فداتون بشم کوچولوهای مامانیییییی   چند شب بعدشم با ماشین با بابایی مهربون  رفتیم بیرون خیلی اون شبم  خیلی خوش گذشت با شما نفسام  تا حرکت میکردیم شما آروم بودید وای به وقتی که می ایستادیم کلی جیغ می...
30 دی 1392

نفسای مامان 2ماهگیتون مبارک

ملودی و ملینای خوشگلم 11 دی 2 ماهتون شد وزن ملودی جونم 4750 kg و ملینا جونم 4650kg شده 2ماهگیتون مبارررررررک کم کم دارید بزرگ و خانم میشیدعزیزای دلم دیگه شبا خوب میخوابید ولی صبح زودم بیدار میشید شیر میخورید دوباره میخوابید وقتی میخواین حرف بزنید از خودتون صدای غان غون ق در میارید جواب حرفامونو اینجوری میدید و با دهن باز میخندید فداتون بشم بعضی وقتها هم غش میکنید از خنده ولی زیاد صدا دار نیست کلی واسه عروسکایی که  بالا سر تختون هست ذوق میکنید و اینقدر بهشون نگاه میکنید و به موزیکش گوش میکنید که خوابتون میبره پرنسسای مامان   اینم عکس شما ملودی خانم وقتی داشتم پوشکتو عوض میکردم به چراغ خواب اتاقت خیره شده بودی   ...
18 دی 1392

خوش اومدین پرنسسای مامان

بالاخره روزی رو که منتظرش بودم رسیدروزی که شما عزیزای دلم میومدین تو بغلم  وای که چه حالی داشتم نمیدونم چی بود ترس هیجان ذوق ... شنبه 11 آبان 92 ساعت 4 صبح  منو بابایی و مامانی رفتیم بیمارستان 17 شهریور یه روز قبل منو بابا رفتیم کارای بیمارستانو انجام دادیم بهمون گفتن که فردا ساعت 4 بیمارستان باشیم وای چه شبی گذروندم همه ی کارامو کرده بودم ساک خودمو و شمارو آماده کرده بودم موهامم سشوار کردم آماده ی آماده بودم نمیدونستم فردا  چی میشه چیزایی رو که تو نی نی سایت خونده بودم در مورد سزارین و زایمان همه یه دفعه اومده بود تو ذهنم دوست داشتم زود صبح بشه برم بیمارستان که همه چیز زود  تمام بشه دیگه  خیلی استرس داش...
7 دی 1392

1روزگی تا 1 ماهگی پرنسس ملودی و ملینا

وای وای چه دخملایی دارم مننننننننن الاهی فداتون بشم که دارین تند تند بزرگ و خانوم میشین یکم دیر اومدم که عکسارو واستون بزارم عزیزای دلم چند روز دیگه 2 ماهتون میشههه هورااااااااا الان دیگه خوب میخوابین میخندین دست و پا میزنین بازی میکنین میگم خانوم شدین دیگه ملودی جونم این عکس 1 روزگی رو تو بیمارستان بابایی ازت گرفت خودشم واست درستش کرده اسمتو پایینش خوجمل نوشته وااااای چه کوشمولو بودی مامانی اخمو   ملینای نازنازی اینم عکس 1روزگی شما تو بیمارستان که بابایی ازت گرفته تو هم خیلی کوشمولوووووو بودی خوردنیم   واسه 7 روزگیتون منو بابایی تصمیم گرفتیم یه مهمانی خانوادگی بدیم واسه ناهار پدر جون و مامانی دایی می...
7 دی 1392

تزیین در اتاق دخملام

ببخشید پرنسسای مامان که تو این چند وقت نتونستم بیام واستون بنویسم آخه منو بابایی خیلی گرفتار کارا بودیم باید اتاقتونو کامل میکردیم   وااااای اتاقتونون خیلی خوشکل شده عزیزای دلم امروزم تور در اتاقتونو زدیم آمادست واسه ورود پرنسسا اینم عکسش   امروز صبح جمعه 10 آبان 92 با بابایی رفتیم بیمارستان تشکیل پرونده دادیم و کارای بیمارستانو انجام دادیم   فردا روز وصالهههههههه شما دارید میاید تو بغلم عشقای مامان خیلی هیجان دارم هیجانو و استرس باهم شده که نمیتونم حالمو واستون بگم سعی میکنم خیلی خودمو آروم و ریلکس نشون بدم ولی تو دلم ولولست ولولیه خواستنتون  الاهی فداتون بشم   همه اینجا تو تکاپو هستن ن...
4 دی 1392
1